[عشق به اخر خط...]
پارت:6
تهیونگ:میدونم خوب منظورمو فهمیدی...از این به بعد صاحب داری
سوهی:ن..نمیخوای نظر منو بدونی؟؛،
تهیونگ:یعنی میخوای درخواستمو رد کنی؟!
سوهی:نه
تهیونگ:اه میدونستم رد میکنی درخوا....چی؟گفتی نه؟
سوهی:اوهوم
تهیونگ ویو
بدون مکث کردن انداختمش رو تخت شروع کردم بوسیدنش
دستمو بردم سمت لباسش ولی از بوسه کنار کشید وگفت...
سوهی:درسته درخواستتو قبول کردم ولی قرار نیست همین امشب باهات بخوابم
تهیونگ:فکر میکنی اهمیت میدم؟!؛
سوهی:اکه برات مهم باشم به نظرم اهمیت میدی
تهیونگ:اه..باشه بیب
بوآ:عا چیکار دارین میکنین
تهیونگ:(از روز تخت بلند شد)عا هسچی حرف میزدیم
بوآ:ولی من شنیدم حرفاتونو بابا
سوهی:همین کم بود
تهیونگ:کی بهت اجازه داد اینجا بمونی به حرفامون گوش کنی؟؟!(عصبی)
بوآ:ببخشید بابا(اروم)
تهیونگ:هوف باشه اشکال نداره
سوهی:خب دیگه بیا بریم بوآ
بوآ:باشه..(از اتاق رفتن بیرون)
سوهی:از کی اینجا بودی؟
بوآ:به بابا چیزی نگو از اول اینجا بودم(اروم طوری که سوهی بشنوه)
سوهی:شت(اروم)اها
بوآ:یعنی تو قراره مامانم بشی؟
سوهی:ها؟ن..نمیدونم
بوآ:اوم ولی من دوست دارم مامانم بشی
سوهی:فعلا بیخیال اینا باشه؟
بوآ:باشه...عا سوهی میشه بریم برای امروز ما غذا درست کنیم؟لطفا
سوهی:اهوم باشه پس بریم به اجوما بگیم که امروز ما غذا درست میکنیم
بوآ:هورااا
سوهی ویو
رفتیم طبقه پایین که بعد کلی فکر کردن تصمیم گرفتیم جاجانگمیون،کیمچی،گیمباپ و یکم دوکبوکی درست کنیم چون بوآ میگفت تهیونگ دوکبوکی دوست داره
کم کم شروع کردیم درست کردن اجوما هم تصمیم گرفت چون ما اشپزی میکنیم یکم استراحت کنه چندتا از خدمتکارا عمارت رو تمیز میکردن و چندتا اتاق ها رو نگهبانا هم که بیرون عمارت بودند تقریبا نیم ساعتی گذشت و کمکم دیگه کمچی با دوکبوکی اماده شده بود و بوآ داشت بهم کمک مسکرد بریزمشون داخل ظرف که دستای مردونه و انگشتای کشیده تهیونگ دور کمرم حلقه شد و نفسای گرمش به گردنم میخورد..
سوهی:عا...
تهیونگ:دوست دارم بدونم کدومتون خوشمزه ترین تو یا غذا
سوهی:اوم...راستی.....
ادامه دارد....
تهیونگ:میدونم خوب منظورمو فهمیدی...از این به بعد صاحب داری
سوهی:ن..نمیخوای نظر منو بدونی؟؛،
تهیونگ:یعنی میخوای درخواستمو رد کنی؟!
سوهی:نه
تهیونگ:اه میدونستم رد میکنی درخوا....چی؟گفتی نه؟
سوهی:اوهوم
تهیونگ ویو
بدون مکث کردن انداختمش رو تخت شروع کردم بوسیدنش
دستمو بردم سمت لباسش ولی از بوسه کنار کشید وگفت...
سوهی:درسته درخواستتو قبول کردم ولی قرار نیست همین امشب باهات بخوابم
تهیونگ:فکر میکنی اهمیت میدم؟!؛
سوهی:اکه برات مهم باشم به نظرم اهمیت میدی
تهیونگ:اه..باشه بیب
بوآ:عا چیکار دارین میکنین
تهیونگ:(از روز تخت بلند شد)عا هسچی حرف میزدیم
بوآ:ولی من شنیدم حرفاتونو بابا
سوهی:همین کم بود
تهیونگ:کی بهت اجازه داد اینجا بمونی به حرفامون گوش کنی؟؟!(عصبی)
بوآ:ببخشید بابا(اروم)
تهیونگ:هوف باشه اشکال نداره
سوهی:خب دیگه بیا بریم بوآ
بوآ:باشه..(از اتاق رفتن بیرون)
سوهی:از کی اینجا بودی؟
بوآ:به بابا چیزی نگو از اول اینجا بودم(اروم طوری که سوهی بشنوه)
سوهی:شت(اروم)اها
بوآ:یعنی تو قراره مامانم بشی؟
سوهی:ها؟ن..نمیدونم
بوآ:اوم ولی من دوست دارم مامانم بشی
سوهی:فعلا بیخیال اینا باشه؟
بوآ:باشه...عا سوهی میشه بریم برای امروز ما غذا درست کنیم؟لطفا
سوهی:اهوم باشه پس بریم به اجوما بگیم که امروز ما غذا درست میکنیم
بوآ:هورااا
سوهی ویو
رفتیم طبقه پایین که بعد کلی فکر کردن تصمیم گرفتیم جاجانگمیون،کیمچی،گیمباپ و یکم دوکبوکی درست کنیم چون بوآ میگفت تهیونگ دوکبوکی دوست داره
کم کم شروع کردیم درست کردن اجوما هم تصمیم گرفت چون ما اشپزی میکنیم یکم استراحت کنه چندتا از خدمتکارا عمارت رو تمیز میکردن و چندتا اتاق ها رو نگهبانا هم که بیرون عمارت بودند تقریبا نیم ساعتی گذشت و کمکم دیگه کمچی با دوکبوکی اماده شده بود و بوآ داشت بهم کمک مسکرد بریزمشون داخل ظرف که دستای مردونه و انگشتای کشیده تهیونگ دور کمرم حلقه شد و نفسای گرمش به گردنم میخورد..
سوهی:عا...
تهیونگ:دوست دارم بدونم کدومتون خوشمزه ترین تو یا غذا
سوهی:اوم...راستی.....
ادامه دارد....
۱۹۹
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.